Sunday, October 7, 2007

هنگامی که جانیان در صندلی قضاوت می نشینند

سهیلا شریفی

"وقتی برای آخرین بار از میان دروازه های زندان رد شدم، زنگ ساعت ۱۲ ظهر را خبر می داد و صدای آن مانند صدای هزار زنگوله در گوشم می پیچید. تا آن لحظه نمی توانستم آنچه را که شنیده بودم باور کنم. و هنگامی که لباس می پوشیدم که حاضر شوم و بیرون بروم بیشتراز هر چیزی احساس بی حسی می کردم و همه چیز دور و برم بی رنگ و بی شکل بنظر می رسید. اما وقتی از دروازه رد شدم ناگهان همه چیز زنده شد. آفتاب می درخشید و تک تک سنگهای دیوار مانند شیشه صاف و براق بنظر می رسید و نور خورشید را در خود منعکس می کرد. مثل این بود که از دروازه های جهنم گذر می کردم و وارد بهشت می شدم. فکر می کنم ایندو خیلی از آنچه بیشتر مردم فکر می کنند به هم نزدیک هستند."

آنچه در بالا خواندید احساس گرایس مارک یک دختر جوان کانادائی است که بعد از بیست و هشت سال و ده ماه از زندان آزاد می شود."الیاس گرایس" اسم کتابی است که نویسنده مشهور کانادائی مارگارت آتوود بر اساس زندگی این دختر جوان نوشته است. گرایس هنگامی که ۱۶ سال بیشتر نداشت به جرم دست داشتن در قتل ارباب و صاحبکارش به زندان می افتد و بعد از اولین دور دادگاهیها محکوم به اعدام می شود. اما بعد از اینکه وکیل او برایش درخواست عفو می کند و بخاطر سن کمش و کمبود شواهد، حکم او به ابد تقلیل پیدا می کند و سپس بعد از بیست و هشت سال و ده ماه وقتی که دیگر از مرز جوانی گذشته است و نزدیک به چهل و پنج سال سن دارد از زندان آزاد می شود.

دیروز وقتی خبر آزادی صغری دختری سیزده ساله که هیجده سال از زندگیش در زندان و در وحشت اعدام گذشته است را شنیدم، بی اختیار یاد داستان گرایس مارک افتادم. شباهتهای این دو داستان بطرز عجیبی چشمگیر است. هر دو دختران خانواده های فقیر بوده اند که از سنین خیلی پائین مجبور شده اند در خانه ثروتمندان بعنوان خدمتکار بکار مشغول شوند، هر دو زندگی بسیار سخت و پر از مشقتی داشته اند و هردو در یک ماجرای مشکوک و اسرارآمیز متهم به قتل شده اند و در نهایت هر دو این دختران سالهای بسیار زیادی از زندگیشان را در زندان و در شرایط خیلی جهنمی بسر برده اند. وقتی انسان داستان زندگی صغری را می خواند انگار نه انگار که ماجرای او و گرایس با فاصله نزدیک به دویست سال از هم اتفاق افتاده اند، انگار نه انگار که گرایس هزاران کیلومتر دورتر از ایران و در اواسط قرن نوزده قربانی یک سیستم نابرابر و ضد بشری شده است، انگار نه انگار که صغری و گرایس متعلق به سه قرن متفاوت هستند. اگرچه صغری در قرن بیست و یکم زندگی می کند، اگر چه بشریت از قرن نوزده به اینطرف شاهد تحولات عظیمی در دنیا بوده است، اگرچه انقلابات عظیمی دنیا را لرزانده است و بشریت متمدن توانسته است مقداری از خواسته ها و تمایلات خود را به صاحبان سرمایه و طبقات در قدرت تحمیل کند، اما صغری نمونه بارزی از تعرض مجدد این طبقات به انسانیت و ارزشهای انسانی و بازگشت ارتجاعی ترین قوانین و سنتها و مناسبات مذهبی است که تلاش دارند تمام دستاوردهای بشر را از او بازپس گیرند.

ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی و قوانین آپارتاید جنسی از برجسته ترین نمونه های این تعرض ارتجاعی است و صغری ها و کبری هائی که آشکارا دارند در این سیستم قربانی می شوند و زندگی و جوانیشان پشت میله های زندان و در وحشت اعدام تباه می شود، تنها قطره کوچکی از دریائی از جنایات هستند که توسط پرچمداران این ارتجاع مذهبی هر روزه به وقوع می پیوندند. صغری و عاطفه و کبری و دیگران تنها نیستند، تقریبا هر دقیقه و هر ساعت در گوشه ای از این دنیا مخصوصا در جاهائی که مذهب قدرت و نفوذی دارد، دختری جوان مورد اذیت و آزار و تجاوز و شکنجه و تحقیر و بی حرمتی قرار میگیرد، شخصیتش خرد میشود، آرزوهایش برباد می روند و آینده اش تباه می شود. روزانه صدها و حتی هزاران دختر جوان با ترس و وحشت از خواب بیدار میشوند و با شکنجه و عذاب روزشان را سپری می کنند. هزاران دختر جوان در گوشه و کنار مملکتی مانند ایران در پنجه مردسالاری و اخلاقیات عقب مانده و سنتهای ارتجاعی و در راس آنها حکومت اسلامی و قوانین اسلامیش گرفتار هستند. این سرنوشتی است که حاکمیت اسلام سیاسی برای مردم به ارمغان آورده است و اگر زورشان برسد آنرا در همه جای دنیا به اجرا در خواهند آورند.

صغری نوجوان به زندان رفت و اکنون زنی ۳۱ ساله از زندان آزاد می شود تا دست و پنجه نرم کردن با زندگی فلاکت باری که این دنیای نابرابر برای او رقم زده است را ادامه دهد. چقدر دنیای بیرون از زندان برای او آزادی به همراه خواهد داشت معلوم نیست. او اکنون دیگر همان دختر نوجوان و شاداب و پر از امید و آرزو نیست، زندان و بی رحمی و قساوت و درد و رنجی که او کشیده است، قطعا او را تبدیل به یک انسان متفاوت کرده است. آیا صغری می تواند آنچه را که در پشت میله های زندان دیده و لمس کرده است پشت سر بگذارد و تلاش کند برای خود آینده ای امیدبخش تر و انسانی تر بسازد؟ آیا توانی در او گذاشته اند که قادر باشد سرپای خود بایستد و به جنگ ناملایماتی که بیشک اینور دروازه های زندان در انتظار اوست برود؟ آیا جامعه بعنوان کسی که بیجهت قربانی شده است او را در بر خواهد گرفت و به او کمک خواهد کرد که به زندگیش سر و سامانی دهد یا اینکه همچنان بعنوان مشکوک به قتل و جانی و خطرناک با او رفتار خواهد شد و از همه جا رانده خواهد شد؟ گرایس مارک می گوید "حکم آزادی بجای اینکه پاسپورت آزادی من باشد، برایم مثل حکم مرگ است. من برای چنان مدت طولانی در زندان مانده ام که دیگر کسی را بیرون از دیوارهای این زندان نمی شناسم و جائی را ندارم بروم. کسی هم حاضر نخواهد شد کاری به من بدهد چرا که با سابقه ای که من دارم هیچ خانمی حاضر نخواهد شد مرا به عنوان خدمتکار به خانه اش ببرد. چون هرکسی که کمی عقل در کله اش باشد نگران امینت عزیزانش خواهد بود و آنها را با یک قاتل زیر یک سقف قرار نخواهد داد. احتمالا در گوشه سردی از خیابان از سرما و گرسنگی خواهم مرد". خوشبختانه گرایس به این سرنوشتی که خود هنگام آزادی برای خود پیشبینی کرده بود دچار نشد و بگذارید امیدوار باشیم که صغری هم آینده ای زیبا و پر از شادی در انتظارش باشد و دستی مهربان و نوازشگر پیدا کند که زخمهای عمیق او را با مهر و محبتش التیام بخشد. بگذارید امیدوار باشیم که مردم ایران همچنان که در موارد بیشمار دیگری نشان داده اند با احساس دلسوزی و شفقت و مهربانی صغری را تحویل می گیرند و او را در یافتن راه زندگیش کمک می کنند. بی شک مردم می دانند که صغری و دیگران قربانی نظام موجود هستند و جنایتکاران واقعی سران حکومت اسلامی هستند و می دانند که خشم و تنفرشان باید متوجه این جانیان شود و صغری را هم مانند خیلیهای دیگر که به احتمال خیلی زیاد آرزوی سرنگونی این رژیم و برپائی یک دنیا بهتر و برابر را در دل می پروراند در صف مبارزه خود بپذیرند.

1 comment:

Anonymous said...

گل خشکیده
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه تنها چه اشک ها فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است






با درود بر شما یاران زنده باد 8 مارس


www.sinouhe.co.nr